فکر، گوهری که این روزها نایاب است

3732 روز پیش

مقدمه ای برای فکر کردن

روشنفكران متعهد مسلمان بايد هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرين كنند: روشنفكران جهان، برادران مسلمان، توده شهرى، زنان، روستائيان و بچه هامان!
و اين يك “تمرين”، به عنوان برقرار كردن ارتباط ذهنى و انتقال اين ايمان، براى بچه ها، وبه عنوان دعوتى در آغاز كردن اين راه، براى بزرگ ها، همفكرهاى دست به قلم.
در اين تمرين، من -ناشى ترين نويسنده و ناتوان ترين قلم در اين راه – دشوارترين انديشه را انتخاب كرده ام، تا نويسندگان ورزيده و قلم هاى توانا در انتخاب انديشه هاى ساده تر ترديد نكنند.

بچه هاى ما مى فهمند

آدم وقتى فقير ميشه، خوبى هاش هم حقير ميشه، اما كسى كه زور داره، يا زر داره، ‘هنر’ مى بينند ‘عيب’ هاشو، ‘حرف حسابى’ می شنوند ‘چرند’ هاشو، ‘آروغ هاى بى جا و نفرت بار’ شو، فلسفه و دانش و دين مى فهمند، حتى ‘شوخى هاى خنك و بى ربط’ اونو، از خنده روده بر مى كنه! ملت ها هم همينجورند.
روزى كه ما مسلمان ها پول داشتيم، زور داشتيم، فرنگى ها از ما تقليد مى كردند. استادهاى دانشگاههاى اسپانيا، ايتاليا، فيلسوف ها و دانشمندهاى اروپا، وقتى مى خواستند درس بدهند، قبا لباده ملاهاى ما را به تن مى كردند، يعنى كه ما هم بوعلى و رازى و غزالى ايم!
همون كه باز، استادهاى دانشگاههاى ما امروز، تو جشن ها، مى پوشند، تا خود را به شكل استادهاى دانشگاههاى اسپانيا، ايتاليا، فرانسه وانگليس بيارايند! يعنى كه ما هم شبيه كانت و دكارتيم! ببين كه لباده هاى خودمان را هم بايد از دست فرنگى ها به تن كنيم!
صنعتگرهاى مسيحى در اروپا! تقلب كه مى كردند، مارك”الله” را روى جنس هاى خودشان می زدند، يعنى كه اين ساخت اروپا نيست كار بلخ و بخارا و طوس ورى و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه واندلس است. حتى روى صليب، مارك “الله” مى زدند!
جنگهاى صليبى كه شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتاديم به جان هم، مسيحى ها و جهودها يكى شدند، مسلمان ها صد تا شدند، سنى به جان شيعه، شيعه به جان سنى، ترك به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار … باز هر كدام تو خودشان كشمكش، دشمنى، بدبينى، جنگ و جدل. حيدرى، نعمتى، بالاسرى، پائين سرى، يكى شيخى، يكى صوفى، يكى امل، يکى قرتى…
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خليج فارس يك خط بكش تا اسپانيا، از آنجا يك خط برو تا چين، اين مثلث ميهن اسلام بود، يك ملت، يك ايمان، يك كتاب.
حالا؟

يك دسته مان هنوز هم مشغول كشمكش هاى قديم اند ونفهميدند كه در دنيا چه خبرها شده است. يك دسته هم كه فهميده اند دنيا دست كيست، نشسته اند و مثل ميمون، آدم ها را تماشا مى كنند و هر كار آنها مى كنند، اينها اداشان را در مى آورند!
و در چشم اينها، فقط فرنگى ها آدم اند! آدم حسابى اند، چون فرنگى ها پول دارند، زور دارند. ماها ديگر فقير شديم، خوبى هامان هم حقير شده، آنها كه پولدار شدند، عيب هاشان هم هنر شده!
آنها مى خواهند همه مان وهمه چيزمان را ميمون بار بيارند و ميمون وار: و استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، شهرهامان را، خانواده هامان را و … حتى بچه هامان را! آنها فقط از يك چيز مى ترسند، از اين مى ترسند كه ما ديگر از آنها “تقليد” نكنيم.
چطور می شود كه از انها تقليد نكنيم؟ كارى كنيم كه بتوانيم خودمان “بفهميم”. آنها فقط از “فهميدن” تو مى ترسند. از ‘تن’ تو- هرچقدر هم قوى بشى- ترسى ندارند، از گاو كه گنده تر نميشى، می دوشنت، از خر كه قوى تر نميشى، بارت مى كنند، از اسب كه دونده تر نميشى، سوارت می شند!
آنها از ‘فكر’ تو مى ترسند.
اينه كه بزرگ هائى كه ‘فكر’ دارند، بايد فقط به چيزهاى بيخودى فكر كنند، بچه ها را هم بايد جورى بار بيارند كه هر كارى ياد بگيرند و فقط و فقط بلد نباشند ‘فكر’ كنند! بچه هايى باشند نونوار تر و تميز، چاق وچله، شاد و خندان، اما … ببخشيد!

از چه راه؟ از اين راه كه عقل بچه هامان را از سرشان به چشمشان بيارند! چطورى؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمريكائى، سمعى، بصرى!
يعنى بايد چشمات فقط كار كند، يعنى بايد گوشات فقط كار كند، چرا؟ براى اينكه آن چيزهايى را كه پنهان مى كنند و پنهانى مى كنند نبينى، براى اينكه آن كارهايى را كه يواشكى و بى سرو صدا مى كنند، نشنوى.
و آنها هر چه مى كنند، هرچه مى آرند و مى برند هم ‘پنهانى’ است هم ‘بى صدا’!

اما بچه هاى ما، گربه سياه دزد را، كه در شب بى تابش ماه، پر از زوزه روباه، از ديوار بالا مياد، از پنجه تو مى پره، حتى از راه آب هاى پوشيده، سوراخهاى گرفته، دزدكى، يواشكى، تومياد، هم خودش را، توشب سياه رنگ سياهش را مى بينند، هم از ميان زوزه ها، صداى پاى نرم بى صدا را مى شنوند.
عقل فرنگى به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش است، چى می گم؟ علمش توى شكم است، هنرش زير شكمش است، عشقش فقط پرستش لذت است، آزاديش فقط آزادى غارت است، فقط زر را مى شناسد، فقط زور را مى فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ماها را می خواد ميش كنه: شير مونه بدوشه، شپممونه بچينه، پوستمونه بكنه، دينمونه بگيره، دنيامونه بچاپه، پيرامونه خواب كنه، جوونامونه خراب كنه، زنامونه بى شرم، مردامونه بى شرف، دخترامونه عروسك، پسرامونه مترسك، بچه هامونه بچه هاى خوشبختمون – نونوار، شيك و پيك، ترو تميز، چاق و چله، شوخ و شنگ، با تربيت، با ادب، اما چى؟ سمعى بصرى!
حيوان ها سمعى بصرى بار مياند، فقط ميتوانند ببينند، بشنوند، اما نه! بچه هاى ما ‘مى فهمند’! برق هوش را در چشمهاى تند بچه هاى برهنه حاشيه اين كوير نمى بينى؟
آرى، بچه هاى ما، همه چيز را مى فهمند.
حتى جهان را، همه چيز جهان را، انسان را، همه چيز انسان را، حركت همه چيز را، پوچى را، معنى را، دنيا را، آخرت را، براى خود را، براى خلق را، براى خدا را، حتى شهادت را و …

متنی که خواندید قطعه ای بود از ‘يك، جلوش، تا بينهايت، صفرها!’ نوشته ی دکتر علی شریعتی، به مناسبت دوباره خوندنش به نظرم انتشارشون بد نیومد. مخصوصا تو این دوره زمونه. عاقل باشید.

  1. علیرضا از زاهدان

    باسلام
    فکر کردن واسه ما عادت نشده حرف زدن یه عادت بد درون ما جا افتاده.ادمی خسارتی که از حرف زدن میبنه تو ضرر های مالی کاری نمونش وجود نداره. حالا که از ما گذشت و فکر کردن رو یاد نگرفتیم پس بیاییم به فرزندانمان لا اقل یک دقیقه اندیشیدن رو بیاموزیم.تا جبران عادتمون بشه. الهی تو بزرگی و من …

  2. علیرضا از زاهدان

    یک روز بلند میشیم میبینیم هیچ چیزی اونطوری ک میخواییم نیست یادت میره چی بودی چ کردی …. تنهایی سوزناکی میاد سراغت با خودت فکر میکنی شاید مردی هواست نسیت

  3. mansix

    بسیار عالی

دیدگاه بسته شده است.